زیباترین حرفات را بگو
چرا که ترانه ی ما
ترانه ی بیهودگی نیست
چرا که عشق
حرفی بیهوده نیست
سال ۲۰۰۸ تمام شد و من هنوز نفس میکشم و بودنم را با شما اینگونه تقسیم میکنم.در این مدت هیچ گاه فرصتی نشد تا از خودم بگویم .همیشه دیگران از من گفتند و در این میان یقینا کم گوییها و پر گوییهایی شد .من تمامای میلها و کامنت ها یی را که به دستم میرسد میخوانم و کم پیش میآید که از تنبلی ،آنها را بی پاسخ بگذارم.حرفها و درد و دلهای شما, با اسمی که گاهی مینشینم و با پوزخند به آن نظاره میکنم.با شاهین نجفی ۱۷۸ سانت قد و حدود ۸۰ کیلو وزن.با موهایی خرمایی و به هم ریخته که تنها در تابستان بی کلاه میمانند و چشمهایی روشن .نوجوان که بودم میگفتند رنگ مرداب است و من از این رنگ می هراسیدم و دوستش داشتم.مرداب را برای وقار و سنگینی اش دوست داشتم و چون از کودکی شنیده بودیم که جنها آنجا خانه دارند از آن میترسیدم.بزرگ تر که شدم در حسرت دیدن اجنه بودم.با یکی از هم بازیها شبی را در کلبه ای،در مرداب گذراندیم.شرط بسته بودیم که مثلن نمیترسیم و جن ببینیم و سوزن داشتیم و داستانهایی که شنیده بودیم نقشه و متد بود برایمان..پیش فرضم این بود که آنها زن هستند و این در آن سن ،حسی مرکب از دلهره و هیجان داشت .تصورکنید مرا با لپهای گل انداخته و تیر و کمان یا ترقه و تیله که ابزار کار همیشگیام بود.آن روزها سمت چپ لبم پاره گی نداشت و حنجرهام این خش غم انگیز را حمل نمیکرد.عینک نداشتم و چشمهایم به اشیا جز به عنوان بازیچهها نمینگریست و شاد بود. امروز هم چنان جهان را همچون یک بازی میبینم و خودم بازیگر آن، ولی بسیار غم انگیز و چندش آور.مرا هر جا که رها کنی به کودکیام باز میگردم و در حسرت آن میسوزم.آن روزها که هیچ نمیدانستم و جهان از محله ی کوچکمان بزرگ تر نبود.زمانی که لازم نبود خودم را توضیح بدهم و تشریح کنم تا دیگران بنشینند و بر سر جسد متلاشی شدهام و آن را آنالیز کنند.دیگران میخواهند که از جنس آنها باشی تا تکه ی گم شده ی خویش را در تو بیابند و تو در پی تکه گم شده ی خویش در داستانها میگردی.دیگران میل دارند مفاهیم به آنها هدیه شود. آنها همیشه در حد یک مصرف کننده ی ناشی باقی میمانند.از همین رو من هنر را تا آنجا میفهمم که مرا یاد دستمال توالت نیاندازد.هنر پاک کننده ی چرکهای مقعد کاهلان نیست که زحمت پاک کردن خود را نمیکشند.
و به همین علت از دین و سیاست و مکاتب ایدئولژیک گریزانم ،چون شرط اول را بر دانستگی مولف میگذارند و انسان از حد یک مصرف کننده بالاتر نمیرود.شعبده بازی برای من هیچ گاه چیز دلچسبی نبوده است ،با اینکه این حرفه را مردود نمیدانم .به هر حال مخاطبان خود را دارد.اما فلسفه و هنر داستانی دیگر است.از همین روی مضحک تر و صد البته ریا کارنه تر از هنر سیاسی چیزی نشنیده ام.بگذارید راحت تر حرف بزنم.نفس باز گویی آنچه که در جنگل در حال اتفاق است چیزی بر ارزش حیوان شناس نمیافزاید.اینکه آیا او از جفتگیری آنها بگوید یا کشمکشهایشان بر سر قدرت و نان، چه فرق میکند.آنچه که هنر را از سیاست جدا میکند ،اتفاقا پذیرش همانی همین هستی در واقعیت ملموساش است و باز شناخت آن از دید انسان به مثابه ی حیوانی که میداند و دانستگیاش را با دیگران قسمت میکند.در نتیجه آنکه و آنچه که جوابهای خود را نهایت دانستگی با پیشفرضهای کلامی میخواند مشکوک است.رنج بودن ،چه خاستگاهی از جنس رنجهای ورتر جوان داشته باشد و چه از جنس شخصیتکهای شولوخوف،در غریزی بودناش ارزش گذاری میشود.این یعنی از ترانه لیلا ی اریک کلاپتون تا بسیاری از غزلهای حافظ تا شروع یک داستان با حرکت دست یک زن در استخر با توصیف میلان کوندرا .لذتی که در هنر و فلسفه نصیب انسان میشود در تاویل گری و کشف است و باز بودن همیشگی باب پرسش.اینجا فیلسوف یا هنرمند لخت در برابر هستی میایستاد و تجربیات خود را در مقام اولین مخاطب برای آثارش به نقد مینشیند.من به جز چند ترانه از آنچه که تا کنون منتشر شده یا نشده است را به راحتی به زباله دانی تجربیاتم سپرده ام،سوای اینکه دیگر مخاطبان، هنوز با آنها درگیر باشند یا نه.
بارها از من خواسته شده است که از مرام یا جهت گیری فکریام به گویم.با اینکه گمان نمیکنم کسی ترانهها یم را بخواند و بشنود و بویی از سمت و سوی افکار من نبرد .این بیشتر مرا یاد اعتراف کردن میاندازد و من اهلش نیستم.اما بگذار برای یک بار هم که شده خود را در کلمات و اسامی خلاصه کنم .از اینکه بگویم که در فلسفه یک هیچ انگارم و در جهت گیری سیاسی یک آنارشیست.من به نفس وجود دولت بی اعتقادم و در آرزوی جهانی بی مرز میزیم .جهانی که در آن رنگ پوست،زبان ،نژاد،سرمایه و مذهب تعیین کننده ی مرتبه ی انسانی اشخاص نیست.من معتقد به آزادی مطلق انسان هستم.جهانی که در آن اخلاق، دست و پای تجربه را نمیبندد و تجربه ی هر انسان تا جایست که حرمت هیچ انسانی شکسته نشود.من آنچه را که فکر میکنم میگویم.چه امروز و چه آن روزها که در ایران بودم و باور دارم این شجاعت نمیخواهد که البته حماقتی شاعرانه را میطلبد.من از سرزمینی میآیم که تنها چند درصد کوچکی از میلیون نفر آن کتاب میخواند و روزها و شب ها و ساعات این مردم با سریالها و موسیقی سفارشی و فیلمهای آبکی و روزنامههای ورزشی پر میشود.حرف زدن از موضوعات جدی زندگی, میشود سیاسی گویی و همسنگر شدن با شبکههای ماهواره یی ,که مجریانش پلاک فروهر به گردن میاندازند و برای رسانههای برون مرزی تبدیل به جانوری میشوی ناشناخته, که گویی در قحط الرجال این روزها حرفهایت عجیب و بعید است.یا باید به خیل کوروش پرستان و در حسرت سوختگان ایران باستان در آیی، یا باید عکس مارکس را بالای سرت بیاویزی . یا باید سیاسی باشی یا باید ازدوستت دارمهای دوزاری بخوانی و دل خلق خدا راا شاد کنی و با مافیای موسیقی قرار داد ببندی .من ترجیح میدهم که دیگر نخوانم و ننویسم و یا همین راه را ادامه میدهم و مستقل از هر جریانی کار میکنم.
سال ۲۰۰۹ را با تجربیاتی جدید آغاز میکنم.آنقدر آهنگ و ترانه دارم که بشود تا ۳ سال دیگر در سبکهای راک،پاپ،بلوز و رپ بخوانم.من حنجره ی کسی نیستم و آنچه را میخوانم که لحظه، در بهت زمان پیش رویم میگذارد.آنقدرها هم این سبک رپ را موسیقییایی نمیدانم که خود را به آن محدود کنم.در واقع میدانم که آنچه که باید میگفتم ،در رپ گفتم.اما نگفتنی هایی دارم که بعدها فاش خواهم کرد .
شاهین نجفی
برای دانشجویان پیش یا پس از ما و هم نسلانم
برای تمام تو سری ها،سیلیها ، توهینها و محروم و اخراج شدن ها
برای تمام آنچه که باید بر سر سرمایههای انقلاب میرفت
که رفت...
واسه آدمای غم زده و غریب و تنها واسه این همه توهین و تشر و فحش و دعوا واسه تحمیل و خود فروشی و تو سری واسه خدمت و جبر و توفیق زوری واسه تجاوزای جنسی و بهره کشی واسه فرار و فشنگ و فرصت خود کشی واسه رشوه و پول زور زیر میزی واسه خواب شب و جماع و نوک تیزی واسه ترس تیر و خطر خشم شب خبردار و پرچم و فحشهای زیر لب واسه ستاره ی سرهنگای پاپتی سخنرانی سرلشکرا ی در پیتی توی صدای پای رژههای درهم بوی عرق و شعارای گنگ و مبهم تمثیل عقده ها و خشم و خشونت شلاق و بوی ادرار و زخم و عفونت زندون و بند و دندونای خرد و شکنجه مذهب و حزب کذب محض و حفظ تو گنجه خنجر و خنج و خطبه و خاخامای بیمار جمعه و جنگ و جبهه و جنازه ی بر دار واسه من واسه تو این همه آوار زندگی یعنی وسطه این همه مردار آره این منم این من یه دلقک غمگین نپرس اسم و رسم و ببین این هاله ی ننگین آره من خرم نمیفهمم هیچی رو تو دست و بچرخون ادامه بده این بازی رو
واسه تب و تیر و تن و تبر ،حس تو سرم میره ،بره واسه تو و مثه تو واسه زن و قیصر و غیرت و فیلم فارسی سن و صحنه سکسی و حسه رودربایستی خوشگلای سینما و سوسولای خوردنی جایزه ی خوک طلایی! تخمه میشکنی؟ تلفیق موزیک و آش شعله قلم کار تمرین دموکراسی با امت دیندار سهم بمب و تومبون بی کش ملت فلاکت و فقر و فشار و شعار عزت جوخههای سرپایی و قبرای بی نشون طرح گفتگوی تمدنها توی آمازون! شب شعر فقط واسه تو،شعر ماری کوری بنگاه ملکی ترانه و شعر دوزاری شمسی فاطی کانادایی خواهرای دوقولو دبی و شیخ و عشق وطن ،مردم هالو! رژه شیش و هشت میدون آزادی تهران کنسرت مشترک بلک کتس- آهنگران رپ اپورتونیستی و نوحه خون موج سوار مرثیه لوس آنجلسی با سلوی گیتار آره این منم این من یه دلقک غمگین نپرس اسم و رسم و ببین این هاله ی ننگین آره من خرم نمیفهمم هیچی رو تو دست و بچرخون ادامه بده این بازی رو وسط این دیسکو، بزن بالا مست کن خانوما عقب جلو! با توم هی هی تو! معتقد مستش،بلوف راه دستش، همه جورش هستش سینههای چاکدار،لباسای مارک دار،خانومای شب کار صورتای رنگی ،آقایون بنگی واسه زن مانتو کوتاه ،حجاب و آزادی ناموس و فانوس و قمه مردای آبادی روسری،توسری،سیلی ،زخم تن ودشنه تن سفید ،چش سیاه و هیزای تشنه طلاق و اتفاق و باغ خون و خیانت پرده و درد و مرد و دختر، اصل و اصالت شب بی شام دختر خام و مرد هرزه تن و تگرگ و مرگ و توی کوچهها پرسه غم و غصه و غربت و غرقه تو تنهایی همه یه دردی دارن فک نکن تو تنهایی تو فقط بگو ،نخواه ،نگو قضاوت کنن تو نمیخواهی آدما به دردشون عادت کنن آره این تویی این تو آواره ی غمگین نمیپرسیم اسمتو کافیه برامون همین آره این منم این من یه دلقک غمگین نپرس اسم و رسم و ببین این هاله ی ننگین آره من خرم نمیفهمم هیچی رو تو دست و بچرخون ادامه بده این بازی رو
برای قرار دادن لینک تصویری به این بلاگ از کد زیر استفاده کنید
توجه : می توانید برای ارتباط و طرح نظرات کوتاه و عمومی خود از این صفحه استفاده کنید . توجه داشته باشید ارسال پیام با یکبار فشردن کلید مربوط انجام خواهد شد. پیام شما با پنج ثانیه تاخیر در این صفحه نمایان می شود